در
سامرا همسایه ی امام هادی علیه السلام بود . یونس نقاش را می گویم .پیوسته به حضور
امام می رسید و خدمت ایشان را می کرد .
موسی
بن بغا از سرداران و درباریان قدرتمند عباسی نگین گرانقیمتی به یونس داده بود تا روی آن نقش بزند .
موقع نقش
زدن نگین شکست و
دونیم شد. یونس سراسیمه خدمت امام رسید و ماجرا را تعریف کرد.
امام فرمودند :"به
منزل برو ، تا فردا جز خیر و خوبی پیش نمی آید."
روز
بعد که یونس نزد موسی بن بغا رفت با درخواست عجیبش مواجه شد. موسی از او خواست که
نگین
را دونیم کند تا هر کدام از دخترکانش سهمی
از آن داشته باشند .
خندان پیش امام هادی علیه السلام برگشت و قضیه را تعریف کرد.
امام علیه السلام
خدا را ستایش کرد و به یونس فرمود: "به او چه گفتی؟"
عرض کرد: "گفتم مهلت بده فکر کنم چطور این کار را انجام دهم". فرمود: "خوب جواب گفتی"1
و
همسایگی شما آرزویی است دور و شیرین و شاید دست نیافتنی. لطف و کرم شما اما خیلی
نزدیک و باور کردنی.
من از
همین فاصله هم خودم را زیر سایه ابرهای سفید و روشن مهربانی شما احساس میکنم که
فرمودید عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم2
که ازکلمات
نورانی شماست و بکم یکشف الله الکرب و بکم ینزل الغیث3 ...
خدا به شما گرفتاریها را
برطرف کند و برای خاطر
شما باران را فرو می ریزد.
دست های خالیم را ببینید که مثل همیشه رو به آسمان لطف شما بلند است ...
فاوف لنا الکیل و
تصدق علینا4
پسر
حضرت زهرا دل ما را دریاب
ما یتیمیم و فقیریم و اسیر ای باران
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
می نویسم که شب تار سحر می گردد/ یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد*
*سید حمیدرضا برقعی
1.ashoora.ir
3و2.زیارت جامعه کبیره
4.سوره یوسف علیه السلام - آیه 88